چو مجنون درگه لیلی بدیدی
نبودی تاب آنش می دویدی
شدی چون زعفران آن رنگ رویش
سنان گشتی ز سر تا پای مویش
فتادی بر همه اعضاش لرزه
چو روباهی که بیند شیر شرزه
بدو گفتند ای در انقطاعی
نه بیند هیچکس چون تو شجاعی
نه تو بیمی ز شیر بیشه داری
نه هرگز از پلنگ اندیشه داری
به صحرا و میان کوه گردی
نترسی از همه عالم بمردی
چو آید درگه لیلی پدیدار
شوی زرد و بلرزی چون سپیدار
چنین گفت آنگهی مجنون پر غم
که آنکس کو نترسد از دو عالم
ببین تا زور شیر عشق چندست
که چون موریم در پای اوفکندست
هر آن قوت که نقد هر نهادست
به پیش زور دست عشق بادست
اگر تو مرد آئی این سخن را
تو باشی همنشین آن سرو بن را
چو عاشق بر محک آید پدیدار
شود معشوق جاویدش خریدار